زهرازهرا، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

زهرا امانت الهی

جشن فاغ التحصیلی پیش دبستانی بهشت

زهرای نازنینم   امروز مامان میخاد چند خطی در رابطه با جشن فارغ التحصیلی دوره ی پیش دبستانی در مدرسه ی بهشت بنویسد. چند روز قبل از برنامه ی جشن خوشحال و هیجان زده اومدی خونه که قراره برای جشن شما و دوستات نمایش اجرا کنید. نمایش " حسن کچل و سه بزغاله " . تو کتابش را داشتی و شروع کردی به خواندن . ( مدتی است که کلمات و جملات را می خوانی . البته بر خلاف میل مامان و بابا . چون ما اصلا اعتقادی به شروع آموزش خواندن قبل از مدرسه نداریم . اما ظاهرا دختر گلمون خیلی عجله داره . من هم نگران پایه ی اول هستم که این توانایی تو برات مشکلی ایجاد نکنه .) می گفتی خاله شیما گفته باید از روش بخونم . خلاصه بعد از کلی صحبت و بالاخره ز...
4 خرداد 1393

پاییز 92

دختر گلم مدتی است که همت نکرده ام به سراغ وبت بیایم . سعی کردم بیشتر با تو باشم . امروز می خواهم خاطرات این چند وقته را خلاصه بنویسم . تابستان گذشت و کم کم پاییز از راه رسید . تمام تابستان ذهنم مشغول بود که برای پیش دبستانی کجا ثبت نامت کنم . تا اینکه یک روز که از کلاس نقاشی تابستانی از مهد سوفیا به خانه برمیگشتی گفتی : "  مامان من هنوز گریه نکرده بچه ها می گن دوباره زهرا می خاد گریه کنه . " به این نتیجه رسیدم که دیگه مهد سوفیا برای تو مناسب نیست . و تصمیمم  برای عوض کردن پیش دبستانیت قطعی شد . از کار و برنامه های سوفیا راضی بودم . ولی ذهنیتی که بچه ها و حتی بعضی مربی ها از تو داشتند تو را اذیت می کرد  . در مورد ...
12 دی 1392

خاطرات تابستان 92

دختر گلم امروز آخرین روز کلاس نقاشی است .امسال به نقاشی کشیدن علاقه ی بیشتری نسبت به سالهای قبل نشان می دادی . بعد از اینکه کلاسهای مهدت تموم شد گاهی با اشتیاق نقاشی می کردی . تا اینکه این دوره ی تابستانی شروع شد . قبل از اینکه ثبت نام کنیم نظرت را پرسیدم . با اصرار خواستی که ثبت نامت کنم و بیصبرانه منتظر شروع کلاس بودی . اما با شروع کلاس ها اوضاع تغییر کرد . اوایل که خیلی نگران بودی و می گفتی نمی خواهی کلاس بری . اما با اصرار من مجبور شدی کلاس را ادامه دهی . اصرار من به این دلیل بود که اگر اجازه می دادم کلاس را نیمه کاره رها کنی این ذهنیت برات ایجاد میشد که هر وقت خواستی میتونی آموزش را به اتمام نرسانده رها کنی . تو بالاخره به کلا...
24 مرداد 1392

پارک رفتن

در این هوای گرم تابستان گاهی فراموش می کنم چقدر پارک رفتن می تواند برای زهرا لحظات شادی بسازد. جمعه شب بود که زهرا هوس بستنی کرد .قرار شد بعد از آمدن بابا از جلسه ی قران برویم بیرون و بستنی بخوریم . ساعت 11و نیم شب بود . با این که دیر وقت بود بهتر از قمصر جایی به ذهنم نرسید . تا هم زهرا آنجا بازی کند و هم حداقل ساعتی از این گرمای طاقت فرسای  تابستان کاشان که امسال شب و روز نمی شناسد رها شویم . زهرا خیلی خوشحال بود و تا ساعت 2 نیمه شب کلی سرسره و تاب بازی کرد . خب قرار شد از این به بعد هفته ای یک روز به پارک بریم . دوست دارم در این پارک رفتن ها زهرا بیشتر با بچه ها نیز بازی کند . اون شب فقط تنها بازی کرد و گاهی از اینکه بچه ...
7 مرداد 1392

بدون عنوان

دیشب شب قدر بود . من خیلی دلم میخواست از این فرصت استفاده کنم . بهت در مورد این شب در حدی که بتونی درک کنی توضیح دادم . قرار بود من و مامانی بریم مسجد . تو هم اصرار داشتی با ما بیایی. بالاخره با هم رفتیم . از قبل برای عادل کلی پز دادی که میخای بری مسجد چادر نماز و مقنعه و جانماز داری . با چادر نمازت نماز خواندی و کلی برا همه دعا کردی . با یه دختر هم دوست شدی . با او در مورد کلاسهات حرف زدی و پیشنهاد بازی کردی . بازی پر پوچ و کباب ببر . بر خلاف تصورم تا اذان صبح بیدار بودی و اصلا اذیت نکردی.
7 مرداد 1392
1