زهرازهرا، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

زهرا امانت الهی

می خواستم بیش تر بهم خوش بگذره

دیشب بابا واسه کاری قرار بود بره بیرون . با چندتا از همسایه ها قرار بود جایی برن . توام اون موقع می خواستی مونو بازی کنی و اصرار داشتی که سه تایی بازی کنیم . هرچی سعی کردیم به بازی دونفره راضی بشی نشدی که نشدی از ما اصرار و از تو انکار آخرش زدی زیر گریه و گفتی « می خواستم بیش تر بهم خوش بگذره » بابا اومد بوست کرد و نشست واسه ی بازی . شکر خدا بازی بر خلاف همیشه زود تموم شد و بابا هم به کارش رسید .
24 شهريور 1391

حال گیری از خاله زینب

امروز سه بار حال خاله زینبتو گرفتی 1 - وقتی تو ماشین داشتی با آب و تاب داستان خون دماغ شدن دوستتو توی کلاس ژیمناستیک تعریف می کردی خاله زینب گفت « آره منم دیدم » که تو گفتی چی میگی تو که تو کلاس نبودی 2 - وقتی چند بار سرفه کردی خاله زینب بهت گفت عافیت باشه و تو گفتی حواست کجاس من دارم اِهِه اِهِه می کنم نه عطسه 3 - وقتی دایی علی گردو سبزا رو مغز می کرد و بابا و مامانم تند تند پوس می گرفتن و می دادن به تو خاله زینب گفت یه نفرم به فکر من باشه و تو هم یه گردوی مغز گرفته رو دادی به خاله زینب و اونم کلی قربون صدقت رفت اما تا اومد اونو بخوره از دستش قاپیدی و خوردیش   ...
7 مرداد 1391
1