زهرازهرا، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

زهرا امانت الهی

بدون عنوان

دختر گلم سلام . امروز دوشنبه است و روز جمعه با تاخير برات جشن تولد گرفتيم .تاخير هم دلايلي داشت . مامان درگير درسهاي دانشگاه بود . از طرفي زندايي و عادل تهران بودند و تو خيلي دوست داشتي اونا حتما تولدت باشن . بعد هم كه ماه رمضون شد . خلاصه به پيشنهاد خودت قرار شد باغ اقاجون واست تولد بگيريم. ميخواستم از قنادي ياس يه كيك به سليقه خودت سفارش بدم كه گفتي دوست داري خاله زينب كيك تولدت رو بپزه . البته كه پيشنهاد خوبي بود و كيك خاله هم عالي شد . خاله اعظم هم واست ترايفل درست كرد . منم سالاد الويه . بابا جونت هم مثل هميشه كلي وسايل اتش بازي و بلال.  روز خيلي خوبي داشتيم .همه دورهم و شاد بوديم . كلي با آنا و عادل و آريسا آب بازي كرديد. بعد ه...
21 تير 1395

كلاس زبان

زهرا عاشق آموختنه. ولي از اجبار خوشش نمياد . سال گذشته گاهي خودش از من ميخاست كه باهاش زبان كار كنم ولي خوب زهرا دمدمي ما هر روزي يه جور بود . يه روز اصرار داشت چند ساعت پشت سر هم زبان كار كنيم و حتي بدش نميومد كل كتاب رو يه روزه تموم كنه. اما از اونطرف گاهي يه هفته ميشد كه اصلا دور سي دي و كتاب زبان نميرفت .  امسال كلاس زبان ثبتت نامش كردم . اول غر ميزد كه مامانم معلم ربانه و من بايد بيرون كلاس زبان برم و اصلا دوست نداشت بره موسسه. ولي همون جلسه ي اول كه اومد خونه بدون اينكه من بگم كتابش رو آورده و مشغوله . سي دي كار ميكنه و اشكالاتش رو از من ميپرسه .  پس حالا ديگه وقتش شده كه جدي و منظم به آموخختن زبان دوم بپردازي. ...
6 تير 1395

ورزش

زهرا دختر خيلي پرجنب و جوشي است . از بچگي هميشه همين طور بوده.  چهارساله كه بود مدتي رفت كلاس ژيمناستيك و خيلي دوست داشت. اما به خاطر بينظميهاي كلاس تصميم گرفتم نفرستمش. كلاس اولش كه تموم شد علاقه ي زيادي به فوتسال و تنيس و بدمينتون نشون داد . پرس و جو كردم ديدم با توجه به سنش بدمينتون ورزش مناسبي است. خلاصه تابستان گذشته به كلاس رفت . با دو مربي دلسوز و مهربون ( خانم ها بختي و كندي ) شروع به تمرين كرد . خيلي خوب پيش ميره . به طوري كه الان عضو تيم شده . چند سري هم مسابقات دوستانه در اصفهان و قم شركت كرده. هفته ي گذشته براي اولين بار بدون مامان بابا همراه بچه هاي تيم و مربي به اصفهان رفت . از اينكه ميبينم شادي و ورزش رو دوست ...
6 تير 1395

دختر کاسب

دیروز وقتی از مدرسه وارد ماشین شدی دوتا دوهزارتومنی دادی به مامان و گفتی بیا اینارو بگیر مامانم متعجب گفت این پولارو از کجا آوردی که گفتی دو تا دستبند فروختم دونه ای دو هزار تومن یکی به همکلاسی خودمو و دیگری به یه ششمی . مارو میگی خشکمون زده وقتی بهت گفتیم گرون فروختی جواب دادی خب دیگه دستبنداش کمه   در ضمن دیروز به مناسبت عید غدیر جشن داشتن که شما اجرای سنتور داشتی
9 مهر 1394

اولین درآمد

یه هفته پیش رفتی تهرون و از عادل بافتن فانی بافتو یاد گرفتی اگرچه حدود دو ماه قبل اونو خریده بودی اما ازش استفاده نکردی. از وقتی اومدی مدام به بافتن مشغول شدی و تا دیروز هشت تا دستبند بافتی دیروز به تشویق بابا و مامان قرار شد دستبندای بافته شدتو ببری در کنار بابا که این روزا مشغول کمک به پسر عموت علی برای فروش فرم مدرسه هاست به فروش بذاری بابا کمکت کرد تا اونارو روی یه مقوا نصب کنی و روش نوشتی ( فروش دستبند دانه ای هزار تومان ) کلی هم برای افراد فروشگاه و مشتریا کلاس گذاشتی و با آب و تاب از خصوصیات دستبندات گفتی خلاصه اول از این که کسی لونارو نمی خرید ناراحت بودی آخه بیش تر مشتریای امروز  پسرای دبیرستانی بودن تا این که با...
29 شهريور 1394

جشن الفبا

دختر گلم اولین سال تحصیل به پایان رسید. روزهایی که همیشه در یادت خواهد ماند. معلم کلاس اول کسی که به تو خواندن و نوشتن آموخت. کسی که برایت از ریاضی اعداد علوم و قران گفت. کسی که تو گاهی حرفهای دلت را به او می گفتی.در کنارش دوستی و محبت را آموختی. دیروز جشن پایان سال و جشن الفبا بود. مدتی بود با دوستان و راهنماییهای معلمت در تدارک برنامه هایی برای جشن بودید. و حالا مامان ها دعوت شده اند تا نتیجه ی زحمات شما را ببینند. اجرای دکلمه سرود نمایش و ....... . همه با چهره های معسوم و لبانی پر از لبخند در حالی که کلاه فارغ التحصیلی بر سر گذاشته اید وارد شدید. خیلی عالی و زیبا با حرکات نمایشی سرودهای همگانی را اجرا کردید. سرود خوش آمدید...
31 ارديبهشت 1394

اولین رانندگی

امروز برای اولین بار اجازه یافتی پشت فرمون ماشین بشینی و کنترل کامل فرمونو دس بگیری تو فاصله اومدن مامان از خونه مامانی یه دور کوچولو توی کوچه های اطراف زدیم درحالی که کنترل فرمون تو دسای تو بود کلی ذوق کردی تو راه برگشت به خونه هم تا رسیدن به خیابون باز فرمونو کنترل کردی
10 تير 1393

جشن فاغ التحصیلی پیش دبستانی بهشت

زهرای نازنینم   امروز مامان میخاد چند خطی در رابطه با جشن فارغ التحصیلی دوره ی پیش دبستانی در مدرسه ی بهشت بنویسد. چند روز قبل از برنامه ی جشن خوشحال و هیجان زده اومدی خونه که قراره برای جشن شما و دوستات نمایش اجرا کنید. نمایش " حسن کچل و سه بزغاله " . تو کتابش را داشتی و شروع کردی به خواندن . ( مدتی است که کلمات و جملات را می خوانی . البته بر خلاف میل مامان و بابا . چون ما اصلا اعتقادی به شروع آموزش خواندن قبل از مدرسه نداریم . اما ظاهرا دختر گلمون خیلی عجله داره . من هم نگران پایه ی اول هستم که این توانایی تو برات مشکلی ایجاد نکنه .) می گفتی خاله شیما گفته باید از روش بخونم . خلاصه بعد از کلی صحبت و بالاخره ز...
4 خرداد 1393

پاییز 92

دختر گلم مدتی است که همت نکرده ام به سراغ وبت بیایم . سعی کردم بیشتر با تو باشم . امروز می خواهم خاطرات این چند وقته را خلاصه بنویسم . تابستان گذشت و کم کم پاییز از راه رسید . تمام تابستان ذهنم مشغول بود که برای پیش دبستانی کجا ثبت نامت کنم . تا اینکه یک روز که از کلاس نقاشی تابستانی از مهد سوفیا به خانه برمیگشتی گفتی : "  مامان من هنوز گریه نکرده بچه ها می گن دوباره زهرا می خاد گریه کنه . " به این نتیجه رسیدم که دیگه مهد سوفیا برای تو مناسب نیست . و تصمیمم  برای عوض کردن پیش دبستانیت قطعی شد . از کار و برنامه های سوفیا راضی بودم . ولی ذهنیتی که بچه ها و حتی بعضی مربی ها از تو داشتند تو را اذیت می کرد  . در مورد ...
12 دی 1392