زهرازهرا، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

زهرا امانت الهی

گوش های بزرگ بانی کوچولو

بانی کوچولو از کنار اتاق رد می شد؛ در اتاق بسته بود. امام فهمید که مامان و بابا آن جا هستند. آن ها آرام با هم صحبت می کردند. بانی کوچولو صدایشان را شنید که می گفتند:«هفته ی آینده باید بریم...» خیلی ناراحت شد. او نمی خواست که از آن جا برود. از خانه بیرون دوید تا به دوستش سنجاب خبر بدهد. سنجاب پرسید:«تو مطمئنی؟» بانی کوچولو گفت:«آره خودم با همین گوش هام شنیدم.» چشم های سنجاب پر از اشک شد و گفت:«من دلم برات تنگ می شه.» بانی کوچولو هم با گریه گفت:«خب منم دلم برای تو تنگ می شه.» بانی به خانه برگشت و با ناراحتی پرسید:«مامان، چمدانم کجاست؟» مامان خندید...
3 اسفند 1391

شهامت گذشتن از گردو ها:

حکایتی زیبا که خانم توفیقی مربی عزیز زهرا برای مامان ایمیل زده . زهرا جان این حکایت آموزنده را در وبلاگت می گذارم تا همیشه به یاد داشته باشی چیزهای با ارزش زندگی را فدای امور کم ارزش نکنی . حکایت میکنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هر کدام یک گردو بردارید. به اندازه تعداد اهالی، گردو در این سبد است و به همه می‌رسد." مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکی‌یکی از داخل سبد گردو برداشتند. پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نو...
10 آذر 1391

داستان

تیک تاک یکی بود یکی نبود. یک ساعت کوچولویی بود که هیشه عقب می موند. اون همیشه با تمام سرعت کار می کرد ولی هیچ وقت یک ساعت خوب نبود . چون همیشه خسته می شد و باز دوباره عقب می موند. اون همیشه زودتر از همه بیدار می شد و کارشو شروع می کرد اما کافی نبود. تاخیرهای ساعت کوچولو بعضی وقت ها باعث می شد چیزهای بدی تو مزرعه اتفاق بیقته. مثلاً خروس بیچاره اونقدر توی دیگ می پخت که می سوخت، گاوهای بیچاره دیر دوشیده می شدند و تراکتورها دیر به مزرعه می رسیدند .  یک روز زن و شوهر مزرعه دار که این ساعت از پدربزرگ و مادربزرگشان به آن ها رسیده بود گفتند: دیگه این طوری نمی شه. باید به شهر بریم و یه ساعت نو بخریم. اونا فردای اون روز به شهر...
26 مرداد 1391

قصه موش کوچولو و آینه

 یکی بود یکی نبود. یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد.  موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگران و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته ی گل سرخ نمی دید.  او فقط می خواست که مادرش را پیدا کند....
7 مرداد 1391

قصه زیبای بزغاله خجالتی

توی یه گله بز ،یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود .وقتی همه بزغاله ها بازی و سر و صدا راه می انداختنداون فقط یه گوشه می ایستاد و نگاه می کرد. وقتی گله بزغاله ها به یه برکه ی آب می رسید،بزغاله های شاد و شیطون برای خوردن آب می دویدند سمت برکه و حسابی آب می خوردند و آب بازی می کردند . اما بزغاله ی خجالتی اینقدر صبر می کرد تا همه بزغاله ها از کنار برکه برن بعد خودش تنهایی بره آب بخوره .بعضی وقتا از بس دیر می کرد ،گله به سمت دهکده به راه می آفتاد و اون دیگه وقت آب خوردن رو از دست می داد .این جوری اون خیلی خودشو اذیت می کرد.  چوپون مهربون گله بارها و بارها به بز غاله خجالتی گفته بود که باید رفتارشو عوض کنه . اما بز...
7 مرداد 1391

دریا چطوری درست می شه؟

یه روز مامان و بابا به همراه نی نی و داداشی، کوله بار سفر بستن و رفتن سفر؛سفری شاد و با حال کنار دریا.  مامان و بابا کنار ساحل نشستند .داداشی که عاشق خاک بازی بود توی ساحل خیس شروع کرد به کندن زمین، می خواست یه چاله بزرگ درست کنه .نی نی هم نشست کنار داداشی تا هر چی درست می کنه زودی براش خراب کنه .  ناگهان نی نی متوجه موجهای زیبای دریا شد خیلی ذوق کرد،بلند شد ایستاد و زد روی شونه داداشی ،و با انگشتش اشاره کرد به دریا و گفت :آبا،آبا ...  داداشی نگاهی به دریا انداخت و گفت: نی نی این آ با که خوردنی نیست .  نی نی دوباره جیغ می زد آباآبا... داداشی گفت اصلا برو خودت بخور. نی نی رفت جلوتر تاجائیکه وقتی موج م...
1 مرداد 1391

آریا و آنیتا

روز تولد آريا نزديك بود و مامان و بابا تصميم گرفتند يك جشن كوچولو براي آريا بگيرند و او هم تمام دوستانش را دعوت كرده بود تا به جشن تولدش بيايند. آريا يك خواهر كوچولو داشت به نام آنيتا كه به مدرسه نمي‌رفت. آريا خيلي منتظر روز تولدش بود تا بالاخره آن روز فرا رسيد. پدر يك كيك خيلي بزرگ خريده بود كه عكس آريا را هم روي كيك چاپ كرده بودند و رو كرد به آريا و گفت: امروز روز توئه پسرم، پس هر چي خواستي بگو. آريا كه خيلي خوشحال شده بود گفت: پدر، من فقط از شما تشكر مي‌كنم و دوستتون دارم.  در همين موقع زنگ به صدا درآمد و بعد از آن كم‌كم تمام دوستان آريا به منزل آنها آمدند. آريا خوشحال بود، ولي آنيتا خواهر كوچولوي او گوشه...
1 مرداد 1391
1