زهرازهرا، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

زهرا امانت الهی

خاطرات تابستان 92

1392/5/24 8:58
نویسنده : مامان و بابا
1,073 بازدید
اشتراک گذاری

دختر گلم

امروز آخرین روز کلاس نقاشی است .امسال به نقاشی کشیدن علاقه ی بیشتری نسبت به سالهای قبل نشان می دادی . بعد از اینکه کلاسهای مهدت تموم شد گاهی با اشتیاق نقاشی می کردی . تا اینکه این دوره ی تابستانی شروع شد . قبل از اینکه ثبت نام کنیم نظرت را پرسیدم . با اصرار خواستی که ثبت نامت کنم و بیصبرانه منتظر شروع کلاس بودی . اما با شروع کلاس ها اوضاع تغییر کرد . اوایل که خیلی نگران بودی و می گفتی نمی خواهی کلاس بری . اما با اصرار من مجبور شدی کلاس را ادامه دهی .

اصرار من به این دلیل بود که اگر اجازه می دادم کلاس را نیمه کاره رها کنی این ذهنیت برات ایجاد میشد که هر وقت خواستی میتونی آموزش را به اتمام نرسانده رها کنی . تو بالاخره به کلاس عادت کردی . مربی همیشه از رفتار و نقاشیهات راضی بود . من هم خوشحال از اینکه تو دوباره به کلاس علاقه مند شدی .

تا اینکه دیروز گفتی خیلی خوشحالی از اینکه کلاست تموم میشه . دلیلش را پرسیدم گفتی خیلی نقاشیها سخت بود . البته کاملا حق با توست . کلاس در یک سطح و با یک گروه سنی نبود . الگوها نیز برای سن شما مناسب نبود . در ضمن نکته ی منفی دیگر این کلاس این بود که اصلا به خلاقیت بچه ها توجهی نمیشد . شما باید طبق الگویی خاص کار می کردید . کاش حداقل گاهی موضوع آزاد کار میشد .

البته مربیتون خیلی تلاش می کرد . اما با توجه به جو کلاس فکر میکنم علاقه ات به نقاشی کمتر شده است . کاش که این طور نباشد .

و اما کلاس موسیقی .... تو عاشق کلاست هستی و بدون اغرق می گم از تمام بچه ها بهتر کار میکنی . حتی اصرار داری جلوتر از کلاس آهنگها را کار کنی . دیروز که گفتی از تمام شدن کلاس نقاشیت خوشحالی نظرت را در مورد موسیقی پرسیدم  و گفتم اگر کلاست تموم شه خوشحالی  گفتی نه و دوست نداری اصلا کلاست تموم بشه .

کاملا مشخص است که چقدر به این کلاس علاقه داری . هر کس به خونمون میاد یا هر وقت میریم خونه ی دوستان بلزت را میاری و تمام آهنگها را برای آنها میزنی و ژست استادی گرفته و به آنها آموزش میدی . مامان قربونت بشه که چقدر برام هیجان انگیز است وقتی می بینم با جدیت و حوصله به دوستات آموزش میدی .

خیلی خوشحالم که کلاس موسیقی ثبت نامت کردم و فکر می کنم اعتماد به نفست زیادتر شده .

این هفته بابا نیست و ماموریت رفته تهران . خیلی زیاد بهانشو میگیری. شب اول که کلی گریه کردی من بدون بابام خوابم نمیبره . مدام می پرسی بابا حالش خوبه کجا می خوابه و .......... . میگی چون خیلی دلت واسه بابا تنگ شده گریه می کنی . من خوشحالم که اینقدر عاشقانه بابا را دوست داری .

تو هنوز خوابی . امروز قراره با هم بریم کلاس نقاشی . امیدوارم  روز خوبی داشته باشی .

عزیزم دوستت دارم و همیشه بهت افتخار میکنم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

لیلا
13 آبان 92 23:19
باعرض سلام وخسته نباشید می توانید در درست کردن در وب ما را راهنمایی کنید با تشک از لطف شما